درباره وبلاگ

هر کسی یه دل مشغولی تو زندگیش داره و نیاز به یه گوشه دنج واسه رسیدن به آرامش ، فکر کردن به رویاهایی که داره و...
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس ashkemahtaab.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 355
بازدید ماه : 686
بازدید کل : 146745
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



دل نوشته ها
چهار شنبه 31 فروردين 1390برچسب:دوس داشتن, معلم پرسید, عشق چند بخشه, :: 11:8 :: نويسنده : فائزه

معلم پرسید:

 عشق چند بخشه

زود دستمو بالا گرفتم وگفتم :یک بخش

اما ازوقتی تورا شناختم
فهمیدم عشق 3 بخشه :

عطش دیدن تو

شوق با توبودن

 

واندوه بی تو بودن

 

من به دو چیز عشق می ورزم

یکی تو و دیگری وجود تو

به دو چیزاعتقاد دارم

یکی خدا ودیگری تو

من در این دنیا دو چیز میخواهم

یکی تو ودیگری خوشبختی تو

من این دنیا را برای دو چیز میخواهم

یکی تو ودیگری برای با تو موندن

 تا همیشه دوستت دارم

 



شنبه 20 فروردين 1390برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : فائزه

 

 

 من از صدای بارون قصه کهنه دارم 
وقتی که زیر بارون سر رو شونت می ذارم 
سبد سبد ترانه می شم به زیر بارون 
وقتی به شوق دیدن پر می کشه دلامون 
دلم ز غم می گره وقتی که غصه داری 
می خونم از نگاهت حرف نگفته داری
دلم ز غم می گره وقتی که غصه داری 
می خونم از نگاهت حرف نگفته داری
حرف نگفته داری

عاشق می شه پرنده وقتی می پاشی دونه 
می شم غم یه عالم وقتی که نیستی خونه 
خزون سرد و خسته با تو برام بهاره 
می رقصه با نگاهت تو آسمون ستاره 

تو از تبار شبنم رو برگ گلدونایی 
تو قبله گاه عشقی,تو کعبه وفایی 
یه آسمون ستاره,تو روشنی,تو ماهی 
برای گریه عشق,تو بهترین پناهی 

من از صدای بارون قصه کهنه دارم 
وقتی که زیر بارون سر رو شونت می ذارم 
سبد سبد ترانه می شم به زیر بارون 
وقتی به شوق دیدن پر می کشه دلامون 
دلم ز غم می گره وقتی که غصه داری 
می خونم از نگاهت حرف نگفته داری
دلم ز غم می گره وقتی که غصه داری 
می خونم از نگاهت حرف نگفته داری
حرف نگفته داری



شنبه 13 فروردين 1390برچسب:, :: 1:55 :: نويسنده : فائزه

 

 از دل و دیده ، گرامی تر هم

                            آیا هست ؟

- دست ،

      آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

                                        دست  !

 

 

 



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:کوچه,فریدون مشیری, , :: 11:52 :: نويسنده : فائزه

 

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

 

  همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم


شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

ادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

 

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتي :

 

 

  از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

 

 

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

 

 


 اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم! 

 



پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, :: 3:13 :: نويسنده : فائزه

یک پنجره برای دیدن 
یک پنجره برای شنیدن 
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی 
در انتهای خود به قلب زمین میرسد 
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, :: 3:2 :: نويسنده : فائزه

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل افتابی که حضور و غیبت افتد

همگان روند و آیندو تو همچنان که هستی 



پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:مرد تنها, مرد زن مرده, :: 2:44 :: نويسنده : فائزه
 

 

مردها کاين گريه در فقدان همســــــــر مي کنند
بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر مي کنند !


خاک گورش را به کيسه ، سوي منزل مـــي برند !
دشت داغ سينــه ي خـــــود ، لاله پرور مي کنند

چون مجانين ! خيره بر ديوار و بر در مــي شوند
خاک زير پاي خود ، از گريه ، هــــي ! تر مي کنند

روز و شب با عکــس او ، پيوسته صحبت مي کنند
ديده را از خون دل ، درياي احمـــــر مــــي کنند !

در ميان گريه هاشان ، يک نظر ! با قصد خيـــــر !!
بر رخ ناهيـد و مينـــــا و صنــــــوبر مي کنند !

بعدِ چنـــدي کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسليّت خــود ! فکـــر ديگـــــر مـــي کنند

دلبري چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشيـــــن بي بديل يار و همســــــر مي کنند

کــج نينديشيد !! فکــر همســــــر ديگر نيَند !
از براي بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــي کنند

 

 

 



پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:کعبه, دل خوش حج, :: 4:43 :: نويسنده : فائزه
دل خوش از آنيم كه حج ميرويم
 
غافل از آنيم كه كج ميرويم
 
كعبه به ديدار خدا ميرويم
 
او كه همينجاست كجا ميرويم
 
حج بخدا جز به دل پاك نيست
 
شستن غم از دل غمناك نيست
 
دين كه به تسبيح و سر وريش نيست
 
هركه علي گفت كه درويش نيست
 

 

 

 

 

 



پنج شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 23:14 :: نويسنده : فائزه

 

 

رازعشق شقایق

 
 

شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

 

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

 

 

 یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

 
 
 
 
 

 

 

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

 

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

 

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

 

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش

 
 
 
 
 

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را
، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش
، آندم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

 

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

 

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
 
 

 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی

 
 
 

 
 
 

 
 

 

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

 

 
 

 

در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

 


واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

 

 
 
 

 
 
 

 دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

 
 
 
 
 
 
 

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه

 
 
 
 
 
 
 

 مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت

 

  
 

 

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد

 
 
 
 
 
 
 

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

 
 
 
 
 
 
 

و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

 

و نام من شقایق شد

 

گل همیشه عاشق شد

 

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد